مادربزرگ همیشه میگفت این باغ برای خودش سرزمینی است پر از خاطره. باغ یک محوطه وسیع درختکاری داشت با چند درخت گردوی کهنسال و چندین درخت خرمالو وسیب و آلو و گیلاس و یک عالمه درخت میوه دیگر. یک استخر با عمق کم در وسط محوطه بود و یک عمارت مسکونی هم داشت که ما در آن جا زندگی میکردیم.
مادربزرگ میگفت قدیمها همه مردم در یک چنین خانههایی زندگی میکردند، گرچه بعضیها حیاطهای کوچکی داشتند وعدهای هم حیاطهای بزرگ که در اصل برای خودش باغ و باغچهای بود. بعد کمکم آپارتمانسازی شروع شد و این اواخر، برجسازی هم به آن اضافه شد. راستش را بخواهید هیچ برج سازی نبود که از کنار محل زندگی ما رد شود و هوس نکند که زنگ در ما را بزند و بپرسد آیا ما مایل هستیم که باغمان را زیر و رو کنیم و جای آن یک برج ده طبقه بسازیم یا نه؟ مادربزرگ نه تنها راضی به این هم نبود بلکه هر وقت کسی زنگ در را میزد، لا اقل چند درجهای به فشار خونش اضافه میشد تا جایی که من فکر میکردم بین سیم زنگ در و رگهای مادربزرگ باید یک رابطه پنهانی برقرار باشد.
* * *
اول صبح بود که زنگ زدند. داشتم مادربزرگ را نگاه میکردم. نانی که دستش بود گذاشت توی بشقاب و گفت: «دست برنمیدارن!»
گوشی اف اف را که برداشتم دوستم بود. باعجله گفت بیا دم در. در را که باز کردم گفتم:« بیا تو. چرا بیرون ایستادهای؟» اشارهای به ماشینش کرد و گفت: «بیا اینجا!» بعد در عقب ماشین را باز کرد و گفت:« بیا بیرون.» ناگهان یک سگ عظیمالجثه که بیشتر به یک کره اسب با پاهای کوتاه شبیه بود، از قسمت عقبی ماشین بیرون آمد و به آرامی به ما نزدیک شد و بعد روی دوپا نشست. سر بزرگی داشت با آروارههای پهن و دندانهای سپید که هر از گاهی انگار میخواهد برای نوعی خمیر دندان تبلیغ کند، آن را نشان میداد. وقتی دهانش بسته بود، خطهای لبش رو به پایین خم میشد و همراه با چشمان میشی روشن حالتی محزون پیدا میکرد. سگ یکپارچه قهوهای تیره مایل به سیاه بود و در بعضی قسمتها از زور سیاهی برق میزد. دوستم گفت: «ببین وقت ندارم، این بیچاره صاحب نداره، سگ تربیت شده است. چند روزی این رو توی باغ نگه دار، غذاش رو هم آورده ام. ..»
می خواستم بگویم من سررشتهای از نگهداری سگ ندارم، اصلاً ازسگ خوشم نمیآید! اما سگ چنان معصومانه به من نگاه میکرد که من ترسیدم اگر جلوی او این حرف را بزنم ناراحت شود. این بود که دوستم را به کناری کشیدم و گفتم:
- بگذار نشنوه، من سگ دوست ندارم! یعنی نمیدونم چه کارش کنم!
- چند روز باشه، نمیشه که من این رو ببرم توی آپارتمان طبقه هشتم ! بالاخره باغ شما بزرگه. یه لونه هم کنار باغ درست کن. تربیت شده است. یکی رو پیدا میکنم که به دردش بخوره.
تصویرگری: محمدرفیع ضیایی
دوستم برگشت و به سگ گفت:
- ببین بعد از این ایشون صاحب توست، سگ خوبی باش.
بعد نگاهی به من کرد و گفت:
- حالاماتم نگیر. به تو کاری نداره. تو باغ به این بزرگی میشه ده تا سگدونی تأسیس کرد.
بعد سوار ماشین شد و رفت.
سگ داشت مرا برانداز میکرد، شاید میگفت این دیگر چه صاحبی است و بعد از این که ماشین دوستم را تا نهایت کوچه با چشم دنبال کرد باز به طرف من برگشت.
این که آدم برای اولین بار در عمرش بخواهد یک سگ تربیت شده را درک کند احتمالاً امر مهمی است. اما من آمادگی این کار را نداشتم. در باغ را به سگ نشان دادم. سگ به طرف در رفت و درست در کنار در دوباره روی پاها نشست. گفتم: خب بفرمایید تو!
سگ مرانگاه میکرد. انگار میگفت:
- نه، جان شما نمیشه. اول شما بفرمایید. بالاخره صاحبی گفتن و سگی !
باز به در اشاره کردم. باز سگ حرکت آرامی کرد. انگار که میگفت:
- آقا، مگه میشه! شما صاحب بنده هستید. شما اول بفرمایید !
داخل که شدم سگ به دنبال من آمد. در را که بستم به طرف عمارت راه افتادم. مادربزرگ از ورودی عمارت بیرون آمده بود و به ما نگاه میکرد ، بالاخره گفت :
- مادر این دیگه کیه ؟
گفتم:
- مادربزرگ این کسی نیست. باید شما بگید این دیگه چیه ! این یک سگه!
- ای بابا دارم میبینم، مادر ما که گله نداریم، این سگ گله است. خدابیامرز پدرم وقتی زنده بود این اطراف پراز گله و چوپون بود، این سگ رو من میشناسم. سگ گله است. مثل اسب میمونه.
چه قدرگنده است. گازنگیره ننه. طفلکی، دهنش رو توی حوض نکنه نجس میشه. حالا از کجا اومده؟
- دوستم آوردش این جا و گفت چند روزی همین جا باشه، بی کس و غریبه، صاحب هم نداره!
- غریبه طفلکی، غریبی، درد
بی درمون غریبی! خب ببرش کنار لونه مرغ و خروسا! ننه جوجهها رو نخوره. یه کمی نون خشکه رو خیس کن بخوره، شاید گشنه باشه. حتماً یه تغار هم چیز میخوره! یادش بده این دفعه کسی زنگ ما رو زد و گفت باغتون رو بفروشید تا برج بسازیم، بفرستش که خدمتش برسه. چهقدر بی زبونه. پارس هم میکنه ؟
به این میگویند برنامهریزی ! مادربزرگ با گفتن این جملات همه وظایف من و سگ را تعیین کرد. به زودی همه خانواده و اقوام ما با سگ آشنا شدند و همه ما هم بر سر اسم او توافق کردیم، چون از همان روز اول مادربزرگ دائم میگفت، سگ کجاست، سگ دلتنگی نکنه، سگ این طور، سگ آن طور، پس اسم او را هم گذاشتیم «سگ»! البته مادرم عقیده داشت یک وقتی توهین نباشد بدش بیاید. اما سگ گویا این اسم را بزرگوارانه پذیرفته بود، چون وقتی اعضای خانواده به این اسم صدایش میکردند بدش که نمیآمد هیچ، خیلی هم از این اسم استقبال میکرد.
شب سوم بود و داشتیم شام میخوردیم که ناگهان صدایی مثل رعد از باغ شنیده شد، مادربزرگ گفت:
- زهله و زنبقم ترکید، صدای چی بود؟
خواهر کوچکم که نصف جان شده بود، گفت:
- مامان من می ترسم. زهله و زنبق چیه ؟
وقتی به حیاط آمدیم سگ هنوز پارس میکرد. تا حالا در باغ چنین صدایی نشنیده بودیم.
مادربزرگ گفت:
- بسه سگ، بیا این جا.
سگ ساکت شد و مادربزرگ با صدای لرزانی گفت:
- پس پارس هم میکنه. چه صدایی، خیال کردم آسمون غرمبه است.
سه روز بعد که به جایی میرفتم. پسر همسایه چند خانه آن طرفتر را دیدم که صدای ضبط ماشینش را آنقدر بلند کرده بود که ضرباهنگ طبل موسیقی درست مثل یک ضربه مشت به سینه من میخورد. شیشه ماشین را پایین کشید و گفت:
- بعضی وقتها صدای سگ شماست؟ چه صدایی داره؟ چند دسی بله؟ ببین من هفت میلیون خرج پخش ماشین کردم، پای سگ شما، سگ کی باشه! بیست میارزه!
* * *
راستش یک ماه نگذشته بود که آوازه سگ ما از چند کوچه به محله رسید و حتی معاملات ملکیها به یابندگان زمین برای ساخت برج توصیه میکردند که زنگ خانه ما را نزنند، چون به خطر کردنش نمیارزد. مادربزرگ هم فشارخونش کاملاً عادی شده بود چون هرکس زنگ میزد، مادربزرگ از دریچه مشرف به باغ با دستش به سگ میفهماند که خودی است، یا باید با چند پارس جانانه او را فراری دهد. البته سگ فقط پارس میکرد. گرچه کسی را گاز نمی گرفت اما با چنان جرئتی به طرف افراد غریبه میرفت که آنها فرار را بر قرار ترجیح میدادند. سگ بعد از این کار به باغ برمیگشت، در را با پوزهاش میبست و منتظر مأموریت بعدی میشد و یا دراز میکشید و مرغ و خروسها را نگاه میکرد، یا گربههایی را که از ترس فقط از روی دیوار به باغ نگاه میکردند زیرچشمی میپایید.
* * *
همه به سگ عادت کرده بودیم، هرچه در ظرف مخصوص خودش به او میدادیم، میخورد. به آب حوض لب نمی زد. بیشتر در گوشه و کنار باغ بود و وظیفه اصلی خود را خدمت به مادربزرگ میدانست. همه چیز به خوبی میگذشت تا آن روز فرا رسید.
آن روز تعطیل بود. وقتی زنگ در را زدند، مادربزرگ گوشی اف اف را برداشت و بعد با تعجب گفت:
- نمی دونم چی میگی!
بعد دکمه اف اف را فشار داد و با دست به سگ اشاره کرد. در که باز شد، سگ خودش را باریک کرد و از لای در بیرون رفت اما همه ما به جای چند غرش رعد آسای سگ فقط یک صدای پارس را شنیدیم. فقط یک بار و بعد صدا قطع شد.
همه منتظر پارسهای بعدی بودیم. چون صدایی نیامد مادربزرگ گفت: «مثل این که خودی بود.»
وقتی به تالار رفتم، دیدم سگ در قسمت سنگ چین کنار استخر روی دو پا نشسته و در باغ هم بازاست. ابتدا متوجه چیزی نشدم. داشتم به سگ میگفتم: «چرا در بازه؟» که احساس کردم یکی از درختهای باغ در کنار راهرو بیشتر شده. درخت تنه بلند و باریک و کاملاً قهوهای رنگی داشت. سگ هم درست در کنار آن تنه دراز و باریک نشسته بود. از پلهها که پایین میرفتم صدای کسی را شنیدم. تازه متوجه شدم که آن درخت دراصل یک آدم است. دراز و باریک با شلواری قهوهای و پیراهنی کمی روشنتر از شلوار، صورتی کشیده وسری با موهای خرمایی. کم کم بقیه هم به محوطه باغ میآمدند. همه از دیدن آن آدم در وسط باغ تعجب کرده بودیم. سگ نه تنها پارس نمیکرد بلکه ساکت نشسته بود.
مدتی طول کشید تا آن مرد به چند زبان شکسته و بسته به ما حالی کرد که چند روز قبل صدای پارس این سگ را شنیده و فهمیده که این صدای سگ اوست که گم شده و بالاخره از اهل محل پرسیده و او را به این خانه راهنمایی کردهاند و حالا میخواهد اگر ما اجازه بدهیم سگش را ببرد.
ما از اول هم سگ را نمیخواستیم اما بعد از این مدت چه طور میشد باز فشارخون مادربزرگ را تنظیم کرد! هرکس نظری می داد. خواهر کوچکم فقط گریه میکرد که سگ نباید برود ! و آن مرد میگفت اسم سگش «کنت» است و او باید کنت را با خودش ببرد و مرتب به آخر جملهاش اضافه میکرد: «... البته اگر شما اجازه داد، اگر اجازه داد.»
مدتی همه با هم بحث میکردیم. بالاخره پدرم گفت:« پس این وسط نظر سگ چی میشه؟ بالاخره اون هم توی این کره خاکی یه موجوده و حق داره خودش برای آیندهاش تصمیم بگیره. ما که نباید برای یه موجود زنده تصمیم بگیریم که بره یا بمونه! بهتره تصمیم اصلی رو بگذاریم به عهده خود سگ!»
البته مدتی طول کشید تا ما به آن مرد خارجی حالی کردیم که سگ هم حق دارد نظر بدهد. او اول خندید بعد کمی فکر کرد و بالاخره راضی شد. اما ما واقعاً چه طور میتوانستیم به سگ بفهمانیم که خودش باید تصمیم بگیرد. پدرم یک نطق غرا خطاب به سگ انجام داد و خواهر بزرگم گفت:
«بابا این نطقت بیشتر به درد حقوق بشر میخوره، بهتره ما با حمایت حیوانات تماس بگیریم و از اونها نظرخواهی کنیم.»
مادر بزرگ گفت:« کار رو مشکل نکنید. سگ رو میبریم بیرون توی کوچه. بعد یا با صاحبش میره یا برمیگرده توی باغ.»
کاش همه مسائل دنیا به همین سادگی حل میشد.
یکباره همه به طرف در هجوم آوردیم. در اصل میخواستیم قبل از روشن شدن تکلیف سگ، تکلیف خودمان را روشن کنیم که ما مالک سگیم یا آن مرد بلند بالا با موهای خرمایی. مرد خارجی بلند بالا در عقب اتومبیلش را که بیشتر به یک نعشکش شبیه بود باز کرد و ما سگ را صدا کردیم که در وسط کوچه بنشیند. ما کنار در صف بستیم و آن مرد در کنار در اتومبیلش ایستاد.
بعد آن مرد به مادربزرگ اشاره کرد که اول او شروع کند. مادربزرگ آمرانه به سگ گفت:« سگ، بیا تو !»
سگ همه ما را به دقت نگاه کرد.
پدرم به آن مرد اشاره کرد و گفت: « شما !»
مرد به زبان خودش اسم «کنت» را گفت و به در اتومبیل اشاره کرد. سگ فقط مرد را برانداز کرد.
برادر کوچکم گفت:« مساوی، یک یک به نفع طرفین. نوبت مادر بزرگه!»
پدرم گفت: «فوتبال که نیست بچه! همه چیز رو با فوتبال قاطی میکنه. یه موجود زنده است. بگذار تصمیم بگیره، لااقل اجازه بدید دو دقیقه فکرکنه !»
مادر بزرگ گفت: «سگ، بیا تو» و ما همه گفتیم:« سگ، بیا تو!»
مرد کاملاً ساکت بود. بعد از این که همه حرفهای ما تمام شد، مرد کمی آمرانه تر گفت: «کنت!» و با دستش به در اتومبیل اشاره کرد و چند بار با شدت انگشتش را تکان داد. سگ روی چهار دست و پا ایستاد و با یک جهش به عقب اتومبیل پرید. مرد به همه ما تعظیم کرد و در اتومبیل را بست و بعد از سوار شدن یک بوق آرام هم برای ما زد و اتومبیل هم به راه افتاد. همه ما ساکت بودیم تا این که مادر بزرگ گفت:
- ای بی وفا !
پدرم در تمام مسیر در باغ تا ساختمان داشت نطق میکرد. البته ما فقط راه میرفتیم. پدرم دلش میخواست تمام خطابههای دنیا را برای ما بخواند. برادرم گفت :
- نالوطی درست زد وسط دروازه ! یک هیچ! بخشکی!
مادربزرگ عصازنان پیش میرفت و ما داشتیم به ساختمان میرسیدیم.